Monday 23 May 2011

متن شعر

باز هم در من هوايي تازه شد
باز شوق گريه بي‌اندازه شد
باز قلبم، باغي از اندوه شد
جنگل غمهاي من،‌ انبوه شد
باز اسبي شيهه زد در گوش من
باز هم افتاد غم بر دوش من
كودكي در گوش من، يك نوحه خواند
و دلم را در غم و ماتم نشاند
دستة زنجير زنها آمدند
در پي آن دسته، زنها آمدند
باز هم ماه محرم زنده شد
باز هم در سينه‌ها، غم زنده شد
ناگهان يك دستة ديگر رسيد
دسته‌اي از سينه زنها رسيد
باز وقت شيون و زاري رسيد
باز دوران عزاداري رسيد
باز داغ و درد زينب تازه شد
تشنگي در خيمه بي‌اندازه شد
 كارون كربلا در راه بود
كاروانسالار آنها ماه بود
كاروان آمد به دشت نينوا
ناگهان آمد سپاهي بي‌هوا
آمدند آن مردم دور از شرف
راه چشمه بسته شد از هر طرف
باز شمر آمد، به دستش نامه‌اي
بر تن از فولاد و آهن، جامه‌اي
باز هم يك نامه از ابن زياد
شمر آورد و به ابن سعد داد
ناگهان باريد از هر سو بلا
بر زمين تشنه كام كربلا
 ـ از كدامين ني بر آمد اين نوا؟
ـ از نيستان بزرگ نينوا!
رو به يارانش حسين اين گونه گفت:
«خون ما بر اين زمين خواهد شكفت
اين، همان خاك مصيبتهاي ماست
كربلا زيباترين فرداي ماست
كيست آيا عشق را ياري كند؟
با خداي عشق، ديداري كند؟
كربلا فردا به خون خواهد نشست
و حريم كودكان خواهد شكست
هيچكس در ماندنش مجبور نيست
راه دنيايي از اينجا دور نيست!
با شماكاري ندارند اين سپاه
خون من را خواستارند اين سپاه!
صبح فردا، دشت پر غم مي‌شود
قلب زنها پر ز ماتم مي شود
صبح فردا، شور و غوغا مي‌شود
اين زمين، باغي ز سرها مي‌شود
مي‌شود دستانتان از تن جدا
خون من هم، مي‌شود خون خدا
هست فردا روز خون و روز جنگ
مي‌شود دلهاي دشمن مثل سنگ
آسمان فردا پر از غم مي‌شود
آسمان بر روي ما خم مي‌شود
صبح فردا، سرو، بي سر مي‌شود
گل، كنار غنچه پر پر مي‌شود
بچه‌ها فردا اسارت مي‌روند
خيمه‌ها فردا به غارت مي‌روند
آب، فردا، معني خون مي‌شود
تكه تكه مي‌شود اندام ما
آسمان فردا دگرگون مي‌شود
مي‌شود زيباتر اما نام ما
صبح فردا،‌زهر شيرين مي‌شود
صبح فردا، ما بهشتي مي‌شويم
خون ما يك رسم و آيين مي‌شود
از مسير نور بالا مي‌رويم
صبح فردا، انقلابي مي‌شود
خون ما فردا فروزان مي‌شود
نام ما هر يك، كتابي مي‌شود
دستهاي كفر لرزان مي‌شود
ظهر فردا، عشق، معني مي‌شود
غرق در اندوه ياران مي‌شويم
روح ما پيش پيمبر مي‌رود
صبح فردا،‌ تيرباران مي‌شويم
قلب دشمن پر ز زشتي مي‌شود
قلب ما اما بهشتي مي‌شود
هر »من»ي فردا كه شد «ما» مي‌شود
خون قلبش، شعر فردا مي‌شود
سنگها فردا زبان وا مي كنند
ريگها احساس پيدا مي‌كنند
صبح فردا، عشق، تنها مي‌شود!»
مسلم بن عوسجه گفت: «اي حسين
 عشق را بايد پذيرفت اي حسين!
با تو بودن، آرزوي ما شده
از تو گفتن، آبروي ما شده!»
و حبيب بن مظاهر گفت: «آه!
ما و اينجا و رفيق نيمه راه؟!
ما ز عشقت بي‌قراريم اي حسين
دست از تو بر نداريم اي حسين!»
و زهير آرام گفتش: «اي امام
هست بي تو زندگي بر ما حرام!
ما تو را گم كرده بوديم اي امام
با تو مي مانيم ديگر،‌ والسلام!»
باز هم ماه بني هاشم رسيد
و حسين، اين حرف را از او شنيد:
«با تو ما امروز پيدا مي‌شويم
با تو مي‌مانيم و زيبا مي‌شويم
زندگي بعد از تو ديگر خوب نيست
بي تو ديگر تا ابد بايد گريست!
پا به پايت جانفشاني مي‌كنيم
خون خود را آسماني مي‌كنيم!»
آه ، حر بن رياحي توبه كرد
رفت با شادي به ميدان نبرد
كودكان تشنه، زاري مي‌كنند
باز زنها بي‌قراري مي‌كنند
باز هم عباس، سوي آب رفت
در ميان تيرگي ، مهتاب رفت
تير خشم آمد، به چشم مشك رفت
آب از چشمان او چون اشك رفت
ناگهان عباس،‌ شعر ناب شد
قطره‌هاي خون او مهتاب شد
باز فصل خون مهتاب آمده
باز هم عباس بي آب آمده
باز عباس دلاور تير خورد
رو به سوي خيمه‌ها آبي نبرد
كودكان در انتظار مشك آب
اسب، بي عباس آمد با شتاب
باز هم ماه بني هاشم شكست
بر زمين افتاد بي بازو و دست
-‌ اي عمو عباس من، آبت چه شد؟
صورت مانند مهتابت چه شد؟
پيكر عباس، روي خاك بود
 پيكري كه مثل گلها پاك بود
 ـ آه اين پيكر كه بي‌دست است،‌ كيست؟
 ـ آه اين خونين بدن، عباس نيست؟!
آه ! عباس علمدارم كجاست؟
بهترين، زيباترين يارم كجاست؟
نعره‌اي زد، سوي دشمن، اسب تاخت
پيكر عباس را آنجا شناخت
رفت بر بالين عباسش نشست
ناگهان در آسمان، چيزي شكست
خاك را از صورت او پاك كرد
زخم او، خورشيد را غمناك كرد
در كنار گوش او بسيار گفت
حرفهايي از وصال يار گفت
آسمان از غصه‌اي لبريز شد
مثل يك شعر خيال‌انگيز شد
آه! قاسم، سوي ميدان رفت باز
او به جنگ آن پليدان رفت باز
باز هم افتاد در ميدان جنگ
باز خاك كربلا شد سرخ رنگ
باز تيري از جفا آمد ز شست
بر گلوگاه علي اصغر نشست
آسمان خون گريه كرد از اين ستم
ريخت از چشمان زينب اشك غم
باز علي اكبر ز ميدان بازگشت
آسمان، سرشار رمز و راز گشت
 ـ تشنه هستم، زخمدارم اي پدر!
خسته هستم، بي قرارم اي پدر!
اي پدر جان تشنه‌ام، آبم بده
كاسه‌اي از نور مهتابم بده
بوسه‌اي بر او حسين، آرام داد
بر زبان او زبانش را نهاد
ديد علي اكبر پدر را تشنه‌تر
سوي ميدان رفت يك بار دگر
 پيكر او پر ز زخم تير شد
هم زمين، هم آسمان دلگير شد
باز هم مهتاب سوي شب دويد
رو به ميدان،‌ باز هم زينب دويد
ناله سر داد: «اي برادرهاي من
بي برادر مانده‌ام، اي واي من
اي جوان شبه پيغمبر بيا
نور چشمانم! علي اكبر! بيا
اي برادرهاي من ،‌ اصغر كجاست؟
آنكه از گل بود، زيباتر كجاست؟
واي من، اين لاله، خون اكبر است!
آه، اين خون گلوي اصغر است!
ذوالجناح آمد، بدون عشق بود
سرخي يالش،‌ ز خون عشق بود
دست و پايش، پر ز زخم تير بود
اسب زيبا، خسته و دلگير بود
اسب زيبا گشت دور خيمه‌ها
ناله‌ها سر داد اما بي‌صدا
بي سوار آمد، ولي باز خم و درد
 آسمان هم ديد او را گريه كرد!
باز هم در من، هوايي تازه شد
در گلويم بغض، بي‌اندازه شد
 باز قلبم باغي از اندوه شد
جنگل غمهاي من،‌ انبوه شد
باز هم از اشك پر شد چشم من
باز هم پيراهني مشكي به تن!
ذوالجناح اشك در من راه رفت
يك زمين غم، از دلم تا ماه رفت
باز هم درياي خون است و بلا
در زمين بي نواي كربلا
باز دشت كربلا بي آب شد
رود از بي حاصلي ، بي تاب شد
آه اي خورشيد تابان ، آب شو !
آه اي ريگ بيابان ،‌ آب شو
خانه هاي عشق را آتش زدند
باز هم بر جان ما آتش زدند
آتشي بر خيمه ها افتاد باز
عشق را كشتند در حال نماز
سيدي در كربلا جان داد باز
آسماني بر زمين ، افتاد باز
كرد بر تن ، آسمان ، رخت سياه
با نگاهي غم زده ،  تابيد ماه
روز رفت و بار ديگر شب رسيد
موقع تنهايي زينب رسيد
كربلا پر شد از آه و ناله ها
در كنار خون سرخ لاله ‌ها
زير لب مي‌خواند زينب غمزده :
؛شب شده ، شام غريبان آمده !
يك تن بي سر  ، در آغوش من است 
ماتمي چون كوه ، بر دوش من است
اي گل زيباي من ، پر پر شدي ؟
اي حسين من چرا بي سر شدي ؟
من فداي آن لبان  تشنه‌ات
من فداي اين تن پر دشنه‌ات !
بي تو ديگر تا ابد خواهم گريست
بي تو ديگر بر لبم لبخند نيست
اي برادر بي تو ماندن ، سخت شد
رفت هر كس  در پي‌ات خوشبخت شد
 اي برادر ، بي تو گل ، بي رنگ شد
بي تو آب چشمه ها هم سنگ شد
خون تو بر خاك خشك كربلا ست
بي تو دنيا مثل زندان بلاست
بي تو ديگر هر چه باشد ماتم است
بي نگاه تو ، جهان شكل غم است
آسمان ، اي آسمان ،  اي آسمان
لحظه‌اي با من بمان اي آسمان
آسمان ، خون گريه كن در ماتمم
اي زمين آتش بگير از اين غمم
حرفهاي تازه  دارم در دلم
عشق بي اندازه دارم در دلم
من به چشم خويش ديدم عشق را
با دو گوش خود شنيدم عشق را
غرق در خون شد دل ياران عشق
خون آنها ريخت چون باران عشق
مسلم بن عوسجه ، شب را شكست
آنقدر جنگيد تا در خون نشست
كي حبيب بن مظاهر كشته شد ؟
چون زهير او هم به ظاهر كشته شد
كشته هاي كربلايي زنده‌اند
آن شهيدان خدايي زنده‌اند
از زمين ناگاه ، خورشيدي دميد
نور آن ، تا آسمانها هم رسيد
ناگهان تابيد سوي آسمان
از زمين ، هفتاد و دو رنگين كمان
دشت غمگين ، ناگهان پر نور شد
هم زمين ، هم آسمان ، پر نور شد
يك جوان ، در خيمه‌ ، بي تاب از تب است
دست او در دست‌هاي زينب است
او دلش خورشيدي از فرياد بود
او كه زين العابدين سجاد بود
ديده بود او كربلا را خود به چشم
چشم او پر بود از آواي خشم
خشم او، گوياي راز عشق بود
چشم او سوي نماز عشق بود
باز هم ضربت زدند اسلام را
باز هم بستند آذين ، شام را
باز درد و داغ زينب تازه شد
در گلويش ، بغض ،  بي اندازه شد
با‌ز اسبي  شيه زد در گوش من
باز هم افتاد غم بر دوش من
باز هم طفلان مسلم دربدر
هر دو مي‌گريند در سوگ پدر
باز هم سرنيزه‌ها گل كرده‌اند
باز اسيران را به شام آورده‌اند
آه اينها دشمن پيغمبرند
كودكانش را اسيري مي‌برند
باز شعر من خيال انگيزشد
باز در من، آتش غم ،‌تيز شد
كاش بودم من اسير كربلا
يا كه رودي در مسير كربلا
كاش مي‌شد كربلا را ديد و مرد
لحظه‌اي از خاك آن بوسيد و مرد